از شمارۀ

جایی که تاریکی می‌تابد

روزنگاریiconروزنگاریicon

بي تو، تنها، مي‌رقصم

نویسنده: پریسا پورمهدی

زمان مطالعه:6 دقیقه

بي تو، تنها، مي‌رقصم

بي تو، تنها، مي‌رقصم

اكنون، فنجان‌هاي خالي و فراموشي

چشم‌هايم را باز مي‌كنم، پشت يك ميز نشسته‌ام. روي ميز دو فنجان و يك عينك قرمز است و يك زيرسيگاري با دو سيگار خاموش‌شده. چشم مي‌گردانم. دور و بر را نگاه مي‌كنم. در طبقه‌ی چندم از يك ساختمان هستم. تا زمين فاصله زيادي نيست. احتمالاً بايد فقط يك طبقه بالاتر باشد. آدم‌ها مي‌روند و مي‌آيند. چند ماشين كنار خيابان پارك‌ شده و چند گربه دنبال هم مي‌كنند. به صندليِ خالیِ رو‌به‌رو نگاه مي‌كنم و فنجانِ دست‌نخورده‌ی جلویش. فكر مي‌كنم كه اين‌جا چه كار مي‌كردم، چه كار مي‌كنم. نفس مي‌كشم، سينه‌ام مي‌سوزد، از سرماست حتما. سرم را به عقب خم مي‌كنم، چشم‌هايم را روي هم فشار مي‌دهم شايد يادم بيايد.

 

هفت‌سالگي، رفتن و شروعِ ندانستن

چشم‌هايم را باز مي‌كنم. دور و برم تاريك است. فقط چراغِ كوچكي در آشپزخانه روشن است. در هالِ خانه‌ی پدربزرگ هستم. بعدِ ناهار همين‌جا خوابم برده. آيفون زنگ مي‌خورد. صداي جواب‌دادنِ آرام و كوتاهِ مامان مي‌آيد و بعد صداي قدم‌هايش؛ بيدارم مي‌كند و مي‌گويد بايد سريع آماده شوم. تا روشويي مي‌بردم، دست و صورتم را آب مي‌زند، لباس‌هايم را از روي مبل بر مي‌دارد و تنم مي‌كند. مي‌گويد كه بايد يك سر تا پايين بروم، بابا براي ديدنم آمده. مي‌روم پايين، بابا با وسايل هميشه‌فراوانش دمِ در منتظرم ايستاده. بغلم مي‌كند و نوك بيني‌ام را مي‌بوسد.

 

از كيفش فلاسك در مي‌آورد. براي‌مان شيركاكائو درست كرده. مي‌گويد كه اميدوار است بعد سه چهار ساعت گرم مانده باشد. مي‌ريزد توي ليوان، بخار ازش بلند مي‌شود. گرم مانده. ليوان را مي‌دهد دستم و از مدرسه مي‌پرسد. برايش مي‌گويم كه در آن چند روزي كه نديدمش چه چيزهايي ياد گرفتم. گوش مي‌دهد و دوباره ليوانم را پر مي‌كند.

 

حالا نوبتِ اوست كه حرف بزند. حرف ‌مي‌زند و نگاهم مي‌كند. حرف‌هايش كه تمام مي‌شود، گريه‌ام مي‌گيرد، بغلم مي‌كند و مي‌گويد مي‌توانم همراهش بروم اگر دوست داشته باشم، اگر بخواهم. نمي‌دانم چه مي‌خواهم، نمي‌دانم مي‌خواهم بروم يا بمانم. مي‌گويد تا برسم كلاس سوم، درسش تمام شده و مي‌توانيم دوباره برگرديم. جوابي نمي‌دهم. گریه می‌کنم.

 

برمي‌گردم خانه‌ی پدربزرگ. مامان بغلم مي‌كند و مي‌پرسد كه با هم حرف زديم؟ جواب نمي‌دهم. مي‌روم توي بالكن. منتظر بابا مي‌مانم كه از مجتمع برود بيرون، بپيچد دست چپ و مسيرش را تا اول كوچه برود. تا وسط‌هاي كوچه نگاهش كنم و بعد پشت ساختمان جلويي‌مان گم شود و تا بار بعد كه بيايد ديدنم، پيدايش نكنم. از بالکن می‌آیم بیرون. روي زمين همان‌جايي كه خوابم برده بود دراز مي‌كشم، چشم‌هايم را مي‌بندم.

 

او، رقص دست‌ها و فريم قرمز

چشم‌هايم را باز مي‌كنم. گوشي‌ام دارد زنگ مي‌خورد. از ديدن صفحه‌ي روشن‌شده، سرم تيرم مي‌كشد. سعي مي‌كنم با چشم‌هاي بسته جواب بدهم. با صدايي كه به سختي شنيده‌ مي‌شود مي‌گويم بله. مي‌گويد: «بريم عينك بخريم؟» به درد سرم فكر مي‌كنم و به اين‌كه مدت زياد‌ي‌ست نديدمش و دلم مي‌خواهد هم‌دیگر را ببينيم. نمي‌دانم چه مي‌خواهم، نمي‌دانم مي‌خواهم بروم يا بمانم. مي‌گويم كه حاضر مي‌شوم. مي‌گويد تا چند دقيقه ديگر مي‌رسد.

 

قرص مي‌خورم و لباس مي‌پوشم. عينك‌فروشي‌هاي نزديك‌مان را پيدا مي‌كنيم، عينك‌ها را امتحان مي‌كند و من ازشان روي صورتش عكس مي‌گيرم. عكس آخر را با يك فريم قرمز مي‌گيرم و به احتمال اين‌كه اين يكي را انتخاب كند مي‌خندم. مي‌گويد كه: «اتفاقا خيلي قشنگه، مثل اون عينك خودت، چقدر دوستش داشتم...» به عينك قرمزم فكر مي‌كنم و سرم تير مي‌كشد، مي‌نشينم روي صندلي. عينك را از صورتش برمي‌دارد، بلندم مي‌كند و مي‌گويد برويم. توي ماشين كه مي‌نشينيم عذرخواهی می‌کنم كه خريدش را خراب كردم. مي‌گويد: «خريدمون رو كرديم، برمي‌گردم همون قرمزه رو مي‌خرم. ببند چشاتو تا برسيم.»

 

آهنگ آرامي مي‌گذارد. با چشم‌هاي بسته، با آهنگ آرام ريتم مي‌گيرم و سعي مي‌كنم برقصم، خيلي نمي‌شود. دستم را مي‌گيرد و همراهي‌ام مي‌كند. مي‌خندم و سرم را به پشتي صندلي تكيه مي‌دهم. يك لحظه نگاهش مي‌كنم كه چهره‌اش را آن‌جا و آن‌لحظه يادم بماند. باز چشم‌هايم را مي‌بندم.

 

دیگر هفت‌ساله نیستم

آمده‌ايم اين‌جا، نزدیکی‌های خانه‌ی قدیمی پدربزرگ. مي‌برمش سر ميز اول آن كافه‌ی رو به خيابان و مي‌گويم كه هميشه دوست داشتم از جايي كمي بالاتر از سطح زمين رفت‌وآمد آدم‌ها را نگاه كنم. نه آن‌قدر بالا كه جزئيات چهره‌هاي‌شان را نبينم، نه آن‌قدر پايين كه متوجه‌ام بشوند. مي‌گويم اين‌جا خيلي براي اين كار مناسب است. مي‌گويم و توجهش را به ماشين‌ها، آدم‌ها و گربه‌هاي در پياده‌رو جلب مي‌كنم. گوش‌ مي‌دهد تا حرف‌هايم تمام شوند.

 

نوبت اوست که حرف بزند. مثل هميشه زمان حرف‌هاي جدي، عينكش را در مي‌آورد مي‌گذارد روي ميز. به عکسش با این عینک در آن روزی که خریدیمش فکر می‌کنم و می‌خندم؛ حرف‌ مي‌زند و نگاهم مي‌كند. صدايش آرام و مهربان است انگار كه اگر با مهربانی اين حرف‌ها را بزني، تلخي‌شان مي‌ريزد، جان آدم را نمي‌گيرد. مي‌خواهم بگويم كه اگر اين‌طور فكر مي‌كند اشتباه مي‌كند. بعضي كلمات زهرند، هر چقدر هم شيرين بگويي‌شان؛ نمي‌گويم، مي‌گذارم حرف‌هايش تمام شوند. مي‌گويد كه بايد همراهش بروم. مي‌گويد كه مي‌شود، مي‌توانم، كه مي‌رويم و جاي ديگري خوشبخت مي‌شويم. نمي‌دانم چه مي‌خواهم، نمي‌دانم مي‌خواهم بروم يا بمانم.

 

مسئول كافه مي‌آيد و براي‌مان منو را مي‌آورد. نگاه مي‌كنم و مي‌گويم من شيركاكائو مي‌خورم. تعجب مي‌كند و قهوه سفارش می‌دهد. سيگار مي‌كشيم و من به مردي كه با دختر كوچكي در نيمكت كنار خيابان نشستند نگاه مي‌كنم. سفارش‌های‌مان را می‌آورند. بخار شیرکاکائوی داغ می‌خورد توی صورتم، گرم می‌شوم. سيگارش را در زير سيگاري روي ميز خاموش مي‌كند و از سر ميز بلند مي‌شود. نگاه نمي‌كنم كجا مي‌رود، نمي‌خواهم ببينم، چشم‌هایم را می‌بندم.

 

بي تو، تنها، مي‌رقصم

چشم‌هايم را باز مي‌كنم و سرم را مي‌آورم بالا. صندلیِ رو‌به‌رو هنوز خالی‌ست. دیگر اما فنجانی جلویش نیست. هوا تاريك شده و کافه هم شلوغ‌تر.

 

فكر مي‌كنم كه اين‌جا را با چيزهاي زيادي به ياد خواهم آورد؛ با صداي او، با رفتن بابا، با نورها را نگاه کردن از روی بالکن خانه‌ی پدربزرگ در نیمه‌شب‌ها. با این‌که هیچ‌وقت ندانستم واقعا چه می‌خواهم، نتوانستم بخواهم. حالا اما فکر می‌کنم آن‌قدری بزرگ شدم که برای خواستن و نتوانستن‌ام به خودم حق بدهم. فکر می‌کنم زندگی راحت‌تر شده باشد.

 

به رقص بودنِ زندگی فکر می‌کنم؛ رقص با یک همراه حرفه‌ای و بی‌توجه که برایش هیچ اهمیتی ندارد چه‌قدر برایت سخت است همراهش شوی. بی‌دست‌وپا بودنت، ضعیف بودنت برایش مهم نیست. کار خودش را می‌کند. لحظه‌ای منتظرت نمی‌ماند. اگر بیفتی دستت را نمی‌گیرد؛ حتی نگاهت نمی‌کند. باید پا به پایش بروی. خودت را بهش برسانی. خم شوی. صاف بایستی. بچرخی؛ شاید روزی یاد گرفتی، پیچ و خمش و بالا پایینش را. شاید راحت‌تر شد. شاید روزهایی عمیقاً برایت لذت آورد. خنده به لبت آورد. دردهایت را عقب زد.

 

صدای موسیقی بلندتر می‌شود. سعی می‌کنم مثل آن روز در درد، آرام برقصم. دستم را می‌برم بالا. این بار دستی همراهی‌ام نمی‌کند؛ تنها، می‌رقصم.

پریسا پورمهدی
پریسا پورمهدی

برای خواندن مقالات بیش‌تر از این نویسنده ضربه بزنید.

instagram logotelegram logoemail logo

رونوشت پیوند

نظرات

عدد مقابل را در کادر وارد کنید

نظری ثبت نشده است.